کد مطلب:173230 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:119

ستم های عمر به روایت خودش
عمر، در نامه ای دوستانه، به معاویه چنین نوشت:

به خانه ی علی آمدم. هم رأی شده بودیم كه او را از خانه بیرون كنیم. كنیزش گفت: من فضه ام. گفتم: مردم همه جمع شده اند. به علی بگو بیاید با ابوبكر بیعت كند. گفت: امیرالمؤمنین، علی مشغول است. گفتم: این حرف ها را رها كن. به او بگو بیاید بیرون، وگرنه ما داخل می شویم و او را به زور بیرون خواهیم آورد.

فاطمه بیرون آمد و پشت در ایستاد و گفت: ای گمراهان درغگو، چه می گویید؟! چه می خواهید؟!

گفتم: فاطمه! گفت: چه می خواهی عمر؟

گفتم: چه شده پسر عمویت خود در پرده نشسته است و تو را برای پاسخ گویی فرستاده؟!

گفت: بدبخت! سركشی تو مرا بیرون كشانده است، تا حجت را بر تو و هر گمراه نفس پرستی تمام كنم.

گفتم: این حرف های بیهوده را رها كن... گفت: بی مهر، بی عزت! با حزب شیطان مرا می ترسانی، عمر؛ همان حزب شیطانی كه سست پایه است.

گفتم: اگر بیرون نیامد، با هیزم بسیاری برمی گردم... من خودم خانه را آتش می زنم.

فاطمه گفت: دشمن خدا! دشمن رسول خدا! دشمن امیرالمؤمنین!

فاطمه دست خود را بر در زد و نمی گذاشت آن را باز كنم. گوشت روی دستش را كندم كه سخت بر من گران آمد. با تازیانه به انگشت و دست او زدم و او را به درد آوردم. گریه و آهی از عمق جان او، دلم را تكان داد كه نزدیك بود مرا نرم سازد و از همان جا باز گردم... بر در خانه لگد زدم. فاطمه سینه و شكم خود را به در چسبانده و در را سپر قرار داده بود. ناله ای از جگر برآورد كه وقتی به گوشم خورد، پنداشتم مدینه را زیر و رو كرد.

گفت: یا ابتاه، یا رسول الله، هكذا كان یفعل بحبیبتك و ابنتك آه، یا فضة الیك فخذینی؛ فقد والله قتل ما فی أحشایی من حمل؛ [1] آه پدر جانم، رسول خدا، این گونه با حبیبه و دخترت رفتار می كند. آه، فضه، به سویم بیا و مرا دریاب؛ به خدا سوگند، فرزندی را كه در رحم داشت، كشت.

عمر در ادامه، جریان را چنین شرح می دهد: شنیدم كه درد زایمان او را گرفته و به دیوار تكیه زده بود. در را فشار دادم و وارد شدم. فاطمه به سویم آمد با حالتی كه دیدگانم تاریك گشت. از روی همان مقنعه چنان سیلی به صورتش زدم كه گوشواره اش پاره شد و بر زمین افتاد...



[1] بحارالأنوار، ج 8، ص 222.